سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

روز دختر...

هيچ كس نيست كه منو بشناسه و ندونه كه از ربط اين روز به خودم چطور قند تو دلم آب مي شه و از تصور اينكه من يه مامان دختر دار هستم چه جوري احساس شادي و خوشبختي مي كنم... هستي زيباي من! تو براي من يه بمب انرژي هستي... معتقدم كه آدما مخصوصا مامانا كه خودشون بايد منبع انرژي باشن و مدام به اعضاي خانواده انرژي تزريق كنن گاهي وقتا بقول آقاي مديري انرژيشون مي افته و من هميشه اين افت انرژي رو آخر هفته ها و بعد از ديدن مامان باباي عزيزم جبران مي كنم ... حالا ميخوام بگم از وقتي تو اومدي ميزان اين افت خيلي كم شده ... باورم نمي شه كه تو باهمه كوچولوييت اينطوري بهم انرژي ميدي و شارژم مي كني... درست وقتايي كه تو دستام دنبال اثر زخم مي گردي و روش رو...
14 مرداد 1395

يه اولين لذتبخش و خاص تو زندگي ما

ديروز براي من ، بابا و آقا سپهر يه روز خاص بود... روزي كه هم مارو به گذشته مي برد و باخودمون زمزمه مي كرديم كه چقدر زود گذشت و آقا سپهر چه زود بزرگ شد ... و هم ما رو مي برد به آينده و شروع يه فصل جديد تو زندگي ... انگار همين ديروز بود كه با بابا حميد دغدغه ي بيقراري و دل دردهاي آقا سپهر نوزاد رو داشتيم ... يا همين چند روز پيش كه نگران پيدا كردن پرستار و سپردن جگرگوشه مون به يه غريبه بوديم...  حالا پسر كوچولوي قشنگم مثل يه شازده كوچولو همراهم بود ، دست تو دست هم رفتيم مدرسه و براي پيش دبستاني نام نويسي ش كرديم ... روبروي مربيش ايستاده بود و با خجالت و سريع جواب سوالهاشو ميداد... و من به چهره معصومانه ش خيره شده بودم و تو خاطرات خود...
14 مرداد 1395

دل مامان امروز گرفته...

اصلا دوست ندارم مطالبم نشوني از غم داشته باشه... چه كنم كه اين وبلاگ روايت زندگيه و كتاب زندگي پر از قصه هاي بد و خوب ، زشت و زيبا ، شيرين و غمگينه... فرشته هاي من! سال پيش تو همين روزا ، خدا يكي از فرشته هاي زميني شو از مامان و باباي مهربونش گرفت تا همه ي ما به غمش بشينيم و هر روز تو اين يه سال با خودم تكرار كنم مگه ميشه آدم اينقدر توان داشته باشه كه با دست خودش جگرگوشه شو به خاك بسپاره ... و بعد تكرار كردم نه نمي شه و باتمام وجودم از خداي مهربون براي دايي و زندايي عزيزم صبر خواستم...  عزيزدلم! من كه هرروز تو رو نمي ديدم بدجور دلتنگتم ... دلتنگ صورت زيبا و مهربونت ... دلتنگ صدات... دلتنگ وجود نازنينت ... خدا به فرياد مامان و...
7 مرداد 1395
1